تو مال منی
پارت ۶۰
کوک داشت درباره ا.ت با خودش حرف میزد که یهو صدای عکاس ها اومد کوک به خودش اومد و به ا.ت گفت
کوک : زیبا شدی
ا.ت : ممنون تو هم همین طور
کوک : ممنون
همه ساکت شدن صدای فلش عکاس ها قطع شد و عاقد شروع کرد به خواندن ختبه عقد
به نام نامی یزدان ........
هم ا.ت و هم کوک این رو تکرار کردن بعد از گفتن همه این ها عاقد گفت شما دونفر رو زن و شوهر علام میکنم میتونید همدیگر رو ببوسید با این حرف عاقد ا.ت و کوک با تعجبت بهم نگاه کردن که نگاه کوک به ریلکس بودن تغییر یافت
ا.ت: من این کارو دوست ندارم ( جوری که کوک بشنوه)
کوک : مجبوری لیدی من که از این کار بدم نمیاد( جوری که ا.ت بشنوه)
ا.ت : خیلی بی شوری
کوک : منم دوست دارم عزیزم ( کمی بلند با یه پوزخند شوخی )
ا.ت : ببند دهنو
کوک : اگر همراهی نکنی برای خودت بد میشه کلی خبر نگار اینجا هستن
ا.ت چیزی نگفت و کوک این رو به عنوان رضایت از طرف ا.ت حساب کرد نزدیک ا.ت شد و در فاصله چند سانتی با ا.ت بود اون یکذره فاصله هم طی کرد و به لbای ا.ت رسید و بوsیدشون ا.ت اولش چشماش باز بود ولی بعد چشماش رو بست که ضایعه نشه بعد از چند ثانیه از هم فاصله گرفتن کوک در چشمان ا.ت نگاه میکرد و ا.ت در چشمان کوک عاشقانه هم رو نگاه میکردن ولی هردو فقط فکر میکردن که دارن فیلم بازی میکنن ولی غافل از اینکه این نگاهی که خودشون فک میکردن الکی عشق درش موج میزنه واقعی هست و هردو هم دیگر رو فراوان دوست داشتن ولی برای قبول کردن همچین مسئله ای پافشاری میکردن
ویو شب
ویو ا.ت
تو ماشین نشسته بودم و کوک رانندگی میکرد حواسم به بیرون بود ولی زیر چشمی نگاه کردن های کوک رو ، روی خودم احساس میکردم در طی مسیر گفت گو نکردیم
رسیدیم عمارت کوک رفتیم داخل خونه که یک خدمتکار اومد سمت ما خانم مسنی بود پس فکر کردم که اجوما این خونه هست
اجوما : خسته نباشید ارباب
کوک : آه چه روز سخت و خسته کننده ای بود
ا.ت : اتاق من کجاست ؟
کوک : اتاق تو یا اتاق ما
ا.ت : چی توی یه خونه به این بزرگی یه اتاق خالی نیست که من اونجا باشم
کوک : چرا هست ولی مفت نیست که بندازم زیر دست تو بعدشم تو اتاق چه کار میخوایم بکنیم که نگرانی
ا.ت : خوداا چرا باید با تو ازدواج میکردم
کوک : همه از خداشونه تو الان آرزو هزاران نفر کنارت وایساده و داره باهات صحبت میکنه
ا.ت : داری میگی هزار نفر توی اون هزار نفر من نیستم
کوک : حوصله بحث با تو ندارم میرم بخوابم
ا.ت : نه اینکه من دارم
کوک : معلومه
ا.ت : نرو تو اتاق میخوام برم لباس عوض کنم
کوک : خب عوض کن
ا.ت : ( سوالی نگاه کردن )
کوک : وایی خدا حموم هست
ا.ت : آها باشه
ا.ت و کوک رفتن داخل اتاق ا.ت رفت داخل حموم و لباساش رو داشت عوض میکرد که یهو......
کوک داشت درباره ا.ت با خودش حرف میزد که یهو صدای عکاس ها اومد کوک به خودش اومد و به ا.ت گفت
کوک : زیبا شدی
ا.ت : ممنون تو هم همین طور
کوک : ممنون
همه ساکت شدن صدای فلش عکاس ها قطع شد و عاقد شروع کرد به خواندن ختبه عقد
به نام نامی یزدان ........
هم ا.ت و هم کوک این رو تکرار کردن بعد از گفتن همه این ها عاقد گفت شما دونفر رو زن و شوهر علام میکنم میتونید همدیگر رو ببوسید با این حرف عاقد ا.ت و کوک با تعجبت بهم نگاه کردن که نگاه کوک به ریلکس بودن تغییر یافت
ا.ت: من این کارو دوست ندارم ( جوری که کوک بشنوه)
کوک : مجبوری لیدی من که از این کار بدم نمیاد( جوری که ا.ت بشنوه)
ا.ت : خیلی بی شوری
کوک : منم دوست دارم عزیزم ( کمی بلند با یه پوزخند شوخی )
ا.ت : ببند دهنو
کوک : اگر همراهی نکنی برای خودت بد میشه کلی خبر نگار اینجا هستن
ا.ت چیزی نگفت و کوک این رو به عنوان رضایت از طرف ا.ت حساب کرد نزدیک ا.ت شد و در فاصله چند سانتی با ا.ت بود اون یکذره فاصله هم طی کرد و به لbای ا.ت رسید و بوsیدشون ا.ت اولش چشماش باز بود ولی بعد چشماش رو بست که ضایعه نشه بعد از چند ثانیه از هم فاصله گرفتن کوک در چشمان ا.ت نگاه میکرد و ا.ت در چشمان کوک عاشقانه هم رو نگاه میکردن ولی هردو فقط فکر میکردن که دارن فیلم بازی میکنن ولی غافل از اینکه این نگاهی که خودشون فک میکردن الکی عشق درش موج میزنه واقعی هست و هردو هم دیگر رو فراوان دوست داشتن ولی برای قبول کردن همچین مسئله ای پافشاری میکردن
ویو شب
ویو ا.ت
تو ماشین نشسته بودم و کوک رانندگی میکرد حواسم به بیرون بود ولی زیر چشمی نگاه کردن های کوک رو ، روی خودم احساس میکردم در طی مسیر گفت گو نکردیم
رسیدیم عمارت کوک رفتیم داخل خونه که یک خدمتکار اومد سمت ما خانم مسنی بود پس فکر کردم که اجوما این خونه هست
اجوما : خسته نباشید ارباب
کوک : آه چه روز سخت و خسته کننده ای بود
ا.ت : اتاق من کجاست ؟
کوک : اتاق تو یا اتاق ما
ا.ت : چی توی یه خونه به این بزرگی یه اتاق خالی نیست که من اونجا باشم
کوک : چرا هست ولی مفت نیست که بندازم زیر دست تو بعدشم تو اتاق چه کار میخوایم بکنیم که نگرانی
ا.ت : خوداا چرا باید با تو ازدواج میکردم
کوک : همه از خداشونه تو الان آرزو هزاران نفر کنارت وایساده و داره باهات صحبت میکنه
ا.ت : داری میگی هزار نفر توی اون هزار نفر من نیستم
کوک : حوصله بحث با تو ندارم میرم بخوابم
ا.ت : نه اینکه من دارم
کوک : معلومه
ا.ت : نرو تو اتاق میخوام برم لباس عوض کنم
کوک : خب عوض کن
ا.ت : ( سوالی نگاه کردن )
کوک : وایی خدا حموم هست
ا.ت : آها باشه
ا.ت و کوک رفتن داخل اتاق ا.ت رفت داخل حموم و لباساش رو داشت عوض میکرد که یهو......
- ۲۳.۵k
- ۱۷ بهمن ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط